پناهی سمنانی در باره تاریخچه فرزندکشی مینویسد: «فرزند کشی که متأسّفانه در تاریخ نظایر متعدّدی دارد ظاهراً در ایران بار اول توسط آنتوخوس پادشاه سلوکی پایه گذاری شد. او گمان میکرد پسر ارشدش قصد جانش را دارد امر به کشتن او داد. فرهاد چهارم برای جلوگیری از رقابت فرزند در سلطنت امر داد فرزندش را بکشند. اردشیر پسرش را به جرم توطئه محاکمه و سپس آن قدر به دست خود او را زد تا جان سپرد. یزدگرد که در سال هشتم سلطنت خود دختر خود را به زنی گرفته بود با چند تن از بزرگان کشت.»[۱] چنان که ملاحظه میشود فرزند کشی برای شاه عباس در تاریخ بی سابقه نبوده و همواره شاهد تکرار آن نیز بودهایم امّا ستم و بیدادگری شاه عباس نسبت به فرزندان خود در تاریخ کم نظیر است. سرنوشت دخترانش نیز بهتر از این نبوده و فرزندان پسرشان توسط حاکم بعدی یعنی شاه صفی به قتل رسیدند. بنابراین شاهزادگان صفوی و عثمانی آن زمان را باید از نفرین شدگان عصر خود به شمار آورد.[۲]
به روایتی عدّهی زنان شاه عباس را از چهارصد تا پانصد زن عقدی و صیغهای نوشتهاند که همگی گرجی و چرکسی و روسی و ارمنی بودهاند. از بین فرزندان وی به نام دخترانی چون شاهزاده بیگم، زبیده بیگم، خان آغا بیگم، حوا بیگم، شهربانو بیگم، ملک نسا بیگم اشاره شده و او دارای پنج فرزند پسر به نامهای ۱- محمّد باقر میرزا مشهور به صفی میرزا ۲- حسن میرزا ۳- سلطان محمّد میرزا معروف به روزک میرزا و خدابنده میرزا ۴- اسماعیل میرزا ۵- امام قلی میرزا بوده است. صفی میرزا به فرمان پدر کشته شد و حسن میرزا و اسماعیل میرزا در کودکی درگذشتند. پسر سوم سلطان محمّد میرزا نیز به دلیل آن که مبادا سرداران با این جوان برومند هم دست شده و بر علیه وی توطئه کنند شاه عباس دچار تشویش و حسد شد و تصمیم به قتل او گرفت. شاه عکسالعمل مردم را در برابر قتل صفی میرزا دیده بود و از شیوهای که وی را کشته بود، میترسید که اگر خدابنده میرزا را نیز دستور قتلش را بدهد انقلاب و آشوبی برپا خواهد شد. به همین دلیل به دنبال بهانه و راه حل میگشت تا این که در آغاز سال ۱۰۲۸ هجری شهرت داد که با تأیید زنان حرمسرا، محمّد میرزا فرزند او نیست و هنگامی که مادرش وارد حرمسرا شده از وی آبستن بوده است. در نهایت او را نیز به جرم آن که در هنگام بیماری خویش مجلس عیش و شادی برگزار کرده است از دو چشم محروم ساخت. بعد از مرگ شاه عباس، خدابنده میرزا و برادرش امامقلی میرزا نیز به دستور شاه صفی از حصار قلعه الموت به زیر افکنده شدند و آنان را کشتند.
در آن زمان شاهزادگان دختر و پسر را باید از بدفرجامترین افراد شمرد؛ زیرا خود و یا هیچ کدام از فرزندان و بچههای آنان سرانجامی خوش نداشته و مورد قهر و غضب پدر و برادران قرار گرفتهاند. رفتار شاه عباس نسبت به فرزندان خود در تاریخ بی سابقه نیست و دلایل مختلفی برای عمل او ذکر شده است و اگر از حوادث زندگی خودش و سیاستهای افراطی شاه اسماعیل اول و دوم و شاه تهماسب تجربه اندوخته باشد دیگر تا حدودی اعمال و رفتارش را نسبت به دیگران و فرزندان توجیه پذیرتر مینمایاند و این تصمیم بیشتر ناشی از ابراز نارضایتی پدرش برای حکومت و مقام مرشدی بوده است. او تا قبل از پادشاهی رفتار نفرت آور شاه اسماعیل دوم را در برابر شاهزادگان و خود دیده و با مشاهدهی دخالت و نفوذ قزلباشان در امور حکومتی به همگان بدبین شده بود و بعداً اجازه نمیداد که در کارش دخالت کنند و فرزندانش نیز از این قاعده مستثنی نشدند.
پیترو دلاواله در رابطه با برخورد شاه عباس نسبت به فرزندانش مینویسد: «یک امر غیر عادی که توجّه مرا به خود جلب کرد بی اعتنایی فوقالعادهی شاه نسبت به فرزندانش است و حتی میل ندارد پسرانش با کسی سخن گویند و یا مردم به آنها سلام کنند و هر کس چنین کاری کند در پیشگاهش مغضوب خواهد شد. وی پسران خود را بیرون از کاخ سلطنتی در خانههای خصوصی که تعداد افراد آن کم است تربیت میکند و برای ایشان مبلغ بسیار ناقابلی که فقط برای سدّ جوع کافی است معیّن کرده و مردم را وادار میکند آن قدر به آنها بی توجهی کنند که مایهی حیرت من میشود. شبی در میدان، پسر کوچک شاه که امامقلی میرزا نامیده میشود و نزدیک هیجده سال دارد و بسیار خوش صورت است، سواره ولی بدون شمشیر به میدان آمد و فقط دو تن از خدمت کارانش پیاده او را همراهی میکردند. وی لباسی بسیار ساده در بر داشت که بر آن هیچ گونه زیب و زیوری دیده نمیشد و اسبش نیز فاقد زین و برگ مرصّع بود.
این شاهزاده خواست به جمع ما که گرداگرد شاه حلقه زده بودیم داخل شود، ولی یکی از سواران با آن که میدانست پسر شاه است با کمال بی ادبی به او راه نداد و او هم که به این گونه اتّفاقات خو گرفته است خشمگین نشد و آن قدر صبر کرد تا عاقبت در کنار خود جایی برایش باز کردم و همین مهربانی ناچیز موجب جلب محبّتش نسبت به من شد و او که هیچ وقت از کسی چنین عملی را ندیده بود و جوانی پاک و بی آلایش است با علامت دست و سر تشکّر کرد و یک روز عصر موقعی که در شُرف ترک میدان بودیم او مجدّداً نزدیک من آمد تا حرف بزند و بعدها با استفاده از فرصتی گفت یکی از کسانی که در کاشان به دست افراد من مجروح شده بودند از نزدیکان او بوده است، ولی از این اتّفاق خوشوقتی کرد و گفت او مرد بدی بود و خوب شد چنین سزایی دید. من با کمال احترام به حرفهایش گوش کردم و جوابهای مختصری دادم زیرا با توجّه به اخلاق و رفتار پدرش نمیخواستم موجبات گرفتاری او را فراهم کرده باشم. شاهزادهی جوان نیز که همین ترس را داشت و میدانست که او را همه میبینند به همین سخنان محبّتآمیز قناعت کرد و پس از آن سر اسب را برگردانید و بدون خداحافظی به راه خود رفت.
پیش خود مجسّم کنید شاهزادهای که امکان دارد روزی به سلطنت برسد چه وضعی دارد و این که گفتم ممکن است به سلطنت برسد – صحیح است، زیرا در این جا اولین فرزند بودن مطرح نیست و شاه هر یک از فرزندان خود را بیشتر عزیز داشته باشد، میتواند جانشین خود کند. این فرزند شاه در مملکت خیلی محبوب است ولی آثار و شواهدی وجود دارد که شاه قبلاً به فرزند بزرگتر خود که مانند جدّش خدابنده میرزا نامیده میشود و فعلاً ریش و سبیلش درآمده و دارای حرم است بیشتر توجّه دارد.
خدابنده میرزا اجازه دارد با شمشیر سواری کند و چهرهای بسیار افسرده دارد و به نظر میرسد که درجهی فهم و ادراکش بیشتر از برادر کوچکش باشد؛ ولی او نیز در معرض بی اعتنایی است و در خارج از قصر سلطنتی زندگی میکند و هیچ کس به جز در بارهی مطالب پیش پا افتاده حق صحبت با او ندارد. شاه در سفرها پسران خود را همراه میبرد و چه بسا اتفاق افتاده است که یکی از ایشان در خانهی محقری از دهکدههای میان راه منزل گزیده و بعداً ناچار شده است آن خانه را به یکی از سرداران شاه که دانسته یا ندانسته در آن خانه فرود آمده است واگذار کند و خود در صحرا زیر چادری در میان گل و لای به سر برد. گاهی در میدان این دو فرزند شاه با یک دیگر ظاهر میشوند و گاه نیز اتفاق میافتد که پدر خود را همراهی میکنند، ولی به هر حال هر وقت مایل باشند به راه خود میروند و هرگز با دیگران حرف نمیزنند. جای آنان مانند مهمانان مخصوص نزدیک شاه است و اگر مایل باشند، میتوانند از جامی که مرتباً در گردش است شراب بنوشند.»[۳]
سفیر اسپانیا به نام دن گارسیا نیز همین سخنان را در مورد برخورد شاه عباس نسبت به فرزندانش نقل میکند و مینویسد: «دو پسر شاه کمی دورتر از وی ایستاده بودند؛ زیرا پدر نه تنها سفیران بلکه همهی وزرا و بزرگان دربار را بر آنها مقدّم میداشت. به همین جهت اینان نیز هیچ گونه احترام و تکریمی نسبت به فرزندان شاه مرعی نمیداشتند. امّا پیدا بود که شاهزادگان نسبت به پدر مطیع محضاند. فرزند کوچکتر که امامقلی میرزا نام داشت شمشیر و کفشهای پدر را نگاه داشته بود و همان طور که در گزارشهای قزوین گفتهایم بسیار نجیب و ظریف مینمود.
رنگ چهرهاش سفید بود و تقریباً هیجده – نوزده ساله مینمود و دارای زن و فرزند بود. پسر بزرگتر که نامش خدابنده بود تقریباً بیست و پنج یا بیست و شش ساله بود و او نیز زن و فرزند داشت. این یک هیکلی قوی و چهرهای گندم گون و سبیلهای سیاه داشت و از چشمها و چهرهاش غروری ساطع بود که با ملایمت و آهستگی برادرش که چهرهای زیبا و مطبوع داشت کاملاً متفاوت بود. شاه متوجّه شده بود سفیر اسپانیا غالباً شاهزادگان را ورانداز میکند، به سفیر گفت: این شاهزادهی جوان به هیچ نخواهد ارزید. سفیر در پاسخ شاه گفت که چون هر دو پسران وی هستند ارزش و ایمان پدر را به ارث خواهند برد و قطعاً در آینده پیروزی کشور ایران را همچون مرزهایش پاس خواهند داشت، اما شاه در دنبالهی سخنان خود گفت که فرزند بزرگترش پست و فرومایه است.»[۴]
همان گونه که ملاحظه میشود رفتار شاه عباس با فرزندان خود بسیار بد و تحقیر آمیز بوده و حتی با کسانی چون صفی قلی بیگ پسر علی سلطان جارچی باشی و الله قلی بیگ قاجار قورچی باشی نیز که با آنها روابط نزدیک داشتهاند سخت و سنگین میباشد و آنان را به همراه فرزندانشان کور و یا میکشد. درست است که موقعیّت و اوضاع سیاسی زمان شاه عباس متزلزل و نا مناسب بوده است ولی این اعمال و رفتار وی افراطی به نظر میرسد و آثار زیانبار آن در مقاطع بعدی گویای این مطلب میباشد. در مورد این که پدر شاه عباس فردی بی لیاقت و آلت دست قزلباشان بوده، شکی نیست و شاید به همین دلایل است که دچار سرنوشت دیگران میگردد. پس از گذشت دو ماه از سلطنت شاه عباس، مرشد قلی خان پدرش را به همراه ابوطالب میرزا برادر شاه و اسماعیل میرزا و حیدر میرزا پسران خردسال حمزه میرزا از قزوین به الموت فرستاد و به تهماسب میزا برادر دیگر شاه که از آغاز سال ۹۹۴ به فرمان حمزه میرزا در آن قلعه محبوس بود ملحق ساخت.
هنگامی که علی قلی خان شاملو کشته شد مرشد قلی خان سعی کرد که شاه و شاهزادگان را به قزوین بیاورد تا اگر شاه عباس در مخالفت با وی پایداری کرد یکی از آنان را به جای او بگمارد. این توطئه آشکار شد و شاه عباس دستور داد شاه و بقیّه را به قلعهی ورامین ببرند و به حراست آنها بپردازند. شاه عباس در جمادیالاول سال ۹۹۸ پدر خود را از قلعهی ورامین آزاد کرد و با احترام همراه خود به قزوین آورد. در آن جا عدّهای از صوفیان با استفاده از سادگی وی که مرشد کامل کیست؟ قصد توطئه بر علیه شاه عباس را داشتند که آنها را متواری ساخت. سپس شاه عباس همواره مراقب پدرش بود و او را بیشتر در حرمسرا نگاه میداشت و در سفرها اغلب او را با خود میبرد. شاه محمّد در سال ۱۰۰۴ هجری در قزوین در گذشت و جسدش را نخست در امامزاده حسین قزوین به امانت نهادند و پس از چندی به عتبات فرستادند.
رفتار شاه عباس منحصر به فرزندانش نبود و همچون سلف خود به هر کسی که تصوّر میکرد در آینده مانع اهدافش خواهد بود رحم نمیکرد. نصرالله فلسفی در رابطه با این حوادث و برخورد با توطئههای قزلباشان مینویسد: «روزی به قلعه طبرک رفت و شاهزادگان را با خود به اصفهان آورد و امر به ویران کردن قلعه داد.[۵] روز دیگر به فرمان وی چشمان برادرانش، ابوطالب میرزا و تهماسب میرزا و برادرزادهاش اسماعیل میرزا را با میل گداخته کور کردند و با عمّ کورش سلطان علی میرزا بار دیگر به قلعهی الموت بردند. نویسندهی تاریخ عالم آرای عباسی که در سال بعد از این واقعه به خدمت شاه عباس درآمده است، مینویسد که چون شاه به ویران کردن قلعه طبرک مصمّم شد در بارهی شاهزادگان مردّد بود؛ ولی با آن که عموم دولت خواهان، عدم ایشان را که رایحهی نافرمانی در دماغ داشتند بر وجود – راحج داشته، مبالغه در تضیع ایشان مینمودند، رعایت صلهی رحم کرد و به کور کردن آنان قناعت نمود.
ایشان نیز به گفته مورّخی دیگر به رعایت امنیّت و رفاهیّت سپاهی و رعیّت چشم از نور چشم پوشیدند و مکحول در قلعهی الموت به طاعت و عبادت و دعای ابد مدت مشغول شدند. امّا مسلّم است که از میان دولت خواهان یکی با این کار ناپسند موافق نبود و جان عزیز را بر سر راستگویی و صراحت نهاده است. این مرد دلیر کور حسن استاجلو از ندیمان خاص و مشاوران محرم شاه بود. شاه عباس پس از کور کردن برادران از او پرسید که این کار را چون کردم؟ کور حسن در جواب با بی پروایی گفت: اجاق نواده را کور کردی.
این صراحت که با استبداد رأی شاه مخالف بود بر طبع او گران آمد، ولی آن روز خشم خود را پنهان کرد و چیزی نگفت. پس از اندک مدتی که به عزم پایتخت از اصفهان به کاشان رفت، روزی حسن بیگ قورچی باشی او را با سران و ارکان دولت به خانهی خود مهمان کرد. در آن جا شاه به بهانهای بر کور حسن خشم گرفت و میزبان را به کشتن او فرمان داد. کور حسن که به عقیدهی یکی از مورّخان کور باطن و ظاهر بود در مجلس میهمانی به دست میزبان از مائدهی عمر سیر شد و سایر ندیمان و مشاوران شاه نیز به وظیفهی خود در کار شور و مصلحت گزاری آشنا شدند. از برادران شاه، ابوطالب میرزا در سال ۱۰۲۹ هجری در قلعهی الموت درگذشت و برادر دیگرش تهماسب میرزا با سایر شاهزادگان تا پایان سلطنت شاه عباس در آن قلعه محبوس بودند.»[۶]
مؤلف تاریخ عالم آرای عباسی از وقایع سال چهل و یکم به کشتن و کور کردن فرزندان شاه عباس پرداخته و در توجیه عمل او که همواره حق با حاکمان است، مینویسد: «در این سال از اقتضای فلک بی مدار و اطوار بی خردانهی شهزادهی بی وقار امامقلی میرزا در بینایی از آسیبِ نیشتر نقصان پذیرفت. در باستانی نامهها که مورّخان بلاغت شعار به قلم تحقیق و رقم تصدیق نگاشتهاند، همیشه سلاطین عدالت آئین و فرمانروایان صاحب تمکین، صلاح حال و استقامت احوال خلایق را از سپاهی و رعیّت دنیوی و علاقهی پدر – فرزندی راجح دانسته، در رضا جویی و رفاهیت خلقالله که هر آینه موجب رضامندی خلق البرایاء است، کوشیدهاند. چنان چه قضیهی به قتل آوردن سلطان سلیمان بایزید، پسر دیگرش را با چهار پسر او به نوعی که در صحیفهی اوّل در طی وقایع حضرت شاه جنّت مکان تحریر یافته شاهد این معنی است و از این قبل از سلاطین ماضیّه به ظهور پیوسته که ذکر آنها موجب اطناب است. شهزادهی مذکور از جهالت و نادانی و غرور جوانی ارتکاب اموری که پسندیدهی والد بزرگوارش نبود، مینمود.
از اطوارش بی اعتدالی و از جوهر دانش، بی دانشی و کم مهری تفرّس میشد، صلاح حال در آن دیده، دیدهی بیناییاش را بی نور گردانیدند. اگرچه به حسب تقدیر بدین بلیّه گرفتار آمد، امّا به مضمون این مصراع: کو مصلحت تو از تو بهتر داند – از چندی بلیّه دیگر که در عالم اسباب جهت شهزادگان عالی منزلت آمادهی کارخانهی خلقت و تقدیر است و کمترینش عدم بصیرت و بینایی است نجات یافته، آسوده حال در ظلّ مرحمت شاهانه روزگار میگذرانید.»[۷]
[۱] – شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، ۱۳۶۹، ناشر کتاب نمونه، چاپ اول، پاورقی صفحه ۱۳۰
[۲] – پناهی سمنانی در صفحات ۹۰ و ۹۱ کتاب خود تذکر میدهد که این رفتار در دربار دیگر کشورها نیز سابقه داشته است. اکبر شاه امپراتور مغول هند در سال ۱۵۵۶م به محض رسیدن به اوج قدرت برای این که از قید مادر مستبدّش که بر تمام امور مملکتی مسلط بود، رهایی یابد اطرافیان و حتی برادر خواندهی مادر را قتل عام کرد و از دربار راند و از همه وحشتناکتر تنها فرزند مورد علاقهی او را از دم تیغ گذرانید و بدین ترتیب مادر را دق مرگ ساخت. در امور زمامداری با احدی مشورت نمیکرد و در حرمسرای او پنج هزار زن در واقع در قلعهای زندانی بودند. در جنگ «چیتور» نُه ملکه، پانزده شاهزاده و سیصد زن از ترس این که مبادا به دست فاتح به اسیری بیفتند خود را در آتش سوزاندند و وضع رعایای هند بسیار سخت و قابل تأسف و ترحّم بود. قحطیهای ایام سلطنتش میلیونها نفر را از میان برد.
سلاطین عثمانی نیز از شاهان ایران و هند دست کمی نداشتند و هزاران ایرانی را به ملل غیر مسلمان به بردگی فروختند و همین عمل را ازبکان نیز در خراسان از او یاد گرفتند. جانشین همین سلطان سلیم، سلطان محمّد خان از پدر خونخوارتر بود. هنوز نعش پدر را به خاک نسپرده بود که نوزده تن از برادران خود را در یک شب خفه کرد و روز بعد در کنار پدر مدفون ساخت تا رقیبی در سلطنت نداشته باشد.
[۳] – سفرنامه تاورنیه، ترجمه ابوتراب نوری، تجدید دکترحمید شیرانی، چاپ چهارم، انتشارات سنایی، ۱۳۶۹، صص ۳۱۷ تا ۳۲۰
[۴] – سفرنامه دن گارسیا دسیلوا فیگوئروآ، سفیر اسپانیا در دربار شاه عباس اول، ترجمه غلامرضا سمیعی، نشر نو، تهران، ۱۳۶۳، ص ۳۴۳
[۵] – لویی بلان در مورد علت ویران کردن قلعه طبرک در صفحه ۸۴ کتاب خود مینویسد: «ضمناً شاه دستور داد تا قلعهی طبرک را با خاک یکسان کنند. این اقدام به خواست و اصرار مردم اصفهان صورت گرفت، زیرا عقیده داشتند که بسیاری از امرا برای جنگهای داخلی و چپاول اموال مردم از این قلعه بهره برداری میکردهاند. با ویران کردن قلعه حادثهی دیگری نیز روی داد سلطان محمّد شاه و فرزندش ابوطالب میرزا جای امنی برای زندانی شدن نداشتند. شاه نیز از کشتن پدر و برادرش با وجود پیشنهاد اطرافیان خود اکراه داشت؛ لذا به کشیدن میل گداخته در چشمان آن دو بسنده کرد. او اعمال این مجازات یعنی کور کردن پدر و برادر را برای حفظ تاج و تخت خود لازم دید و اقدام خود را به این ترتیب توجیه میکرد و معتقد بود که نباید مانند پدرش قربانی خطر عزل از پادشاهی شود. او علاوه بر این دو، برادر دیگرش تهماسب میرزا را نیز که در قلعه الموت زندانی بود با کشیدن میل گداخته در چشمانش کور کرد. او در نهایت پدر و دو برادرش را به قلعه الموت فرستاد و آن سه تا پایان عمر در آن جا ماندند.»
[۶] – زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۴۷،ص ۱۶۹
[۷] – تاریخ عالم آرای عباسی، تألیف اسکندربیک ترکمان، به اهتمام ایرج افشار، چاپ گلشن، ۱۳۵۰، جلد دوم، ص ۱۰۶۵
۸- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، ۱۴۰۱